روياي بيداري

رويا آراسته
azaroir@yahoo.com

داد و فرياد مادر از آنسوي ديوار شنيده مي شد. پسرك با بي ميلي و دلخوري گوش مي داد. عذاب وجدان خودش انگار كافي نبود! همش تقصير اين زهره بود. اگر اينقدر به خاطر يك سيلي شلوغش نمي كرد، الان مادرهم به او گير نمي داد. مادر در حياط داشت در آن سرما براي بخاري نفت مي كشيد و غُر مي زد: "آخه چرا حيا نمي كني، چه قدر بايد حرص بدي. اون از كار و زندگيت، اون از دوست و رفيقات. اينم از خونه اومدنت. نه براي ما آبرو گذاشتي نه براي اين بچه ها آسايش. دلمون خوش بود پسر داريم خير سرمون." حرفهاي تكراري ! و اين سو پسرك شنيده و ناشنيده خود را با افكاري ديگر سرگرم مي كرد. يله روي متكا، به پهلو دراز كشيده و متفكرانه نگاهش را در قاب آينه ي روبه رو گره زده بود. سنگيني سرزنش ها و عذاب وجدان، آزارش مي داد. تحمل فشار دو سويه را نداشت. ذهنش گريز مي زد. دچار وسوسه اي مي شد كه برايش فراموشي بياورد. پس مي شد گفت كه اين شيطان بود كه او را با خيزشي شتاب آلود، به سوي زاويه ي پنهاني از اتاق رهنمون شد. هيجان زده به آنچه در دست داشت، نگاهي انداخت. بلافاصله معده اش فشرده شد. چه بوي تندي داشت. بايد قبل از برگشتن زهره كه به حالت قهر از اتاق رفته بود تا شكايت او را به مادر ببرد، كار را تمام مي كرد. با انزجار آن را بلعيد. حتي آب هم مانع از حالت دافعه ي معده اش نشد. ديوانه ! مي خواست شيأ به آن گرانقدري را پس بدهد! وقتي موج دافعه فرو نشست، با خود انديشيد: « خلاص، ديگر تمام شد» و از فكرِ خلسه ي در پيش لبخند محوي روي چهره اش نقش بست. دمي ديگر به سوي دنياي تاريك و فراخواننده كه تازگي به آن راه پيدا كرده بود، رهسپار مي شد…

موج هاي درياي وهم و رخوت پي در پي در برش مي گرفتند. هر بار بيشتر به ته گرداب كشيده مي شد و در عوض نقش آزردگي و رنجش بر لوح روح و ذهنش بيرنگ تر مي گشت. هر چه دماي بدنش پايين تر مي آمد، برافروختگي صورت بيشتر مي شد. رخوت و سرمستي دنياي سرگشته اش را احاطه كرده بودند. آسودگي اي كه خواهان آن بود، فرا مي رسيد. هيچ چيز لذتبخش تر از تن سپردن به اين درياي مهر ورزنده و بي توقع نبود. تن و روح را به رغبت به آن سپرد. روي متكا جا به جا شد و دراز كشيد. جهان در اثناي همين چند دقيقه زير و رو مي شد: آسودگي هاي خود را دست و دلبازانه به پسرك مي بخشيد تا در سنگين ترين خوابهاي زندگي اش بيشتر و بيشتر فرو رود. آنسوي پنجره، دنيا در پشت پرده اي از مه سنگين پناه گرفته و فضا متاثر از وزش نسيمي مطبوع بود. در تصويري كه بي شتاب شكل مي گرفت، مادر در گوشه اي ايستاده و از دور در چشمان پسر به نرمي مي خنديد. پرتو نوازشگري از چهره ي خسته و غبار زمان گرفته اش ساطع مي گشت كه انعكاس آن شيرين تر از تمام شادكامي هاي اخير بود. زمزمه هايي در فضا شنيده مي شد. آدم ها آمده بودند به او براي موقعيت استثنايي اخيرش تبريك بگويند. از جوّ تحسين و حتي حسادت حاكم، ذره ذره مغاك تيره روزي هاي گذشته پر مي شد. غرور و عزت نفس ترميم مي شدند. اَبر تحسين و اعجاب چنان در اتاق شناور بود كه از استشمام هوا هم، اعصابش آرامش مي يافت. پسرك خود را در اوج بلنداي نيكبختي و ظفر مي ديد و ناظر تحقق تمام آرزوهايي بود كه مي طلبيد. آنقدر بر فراز قله ايستاد كه يكباره سردش شد. با وجوديكه تمام وجودش از گرماي خاصي گُر گرفته بود. پشت پلكش با وجود سردي اطراف از داغي تب، مي سوخت. غلتي به پهلو زد و همزمان خلسه و بي رمقي سحر آميز را در خود بازشناخت. يكنوع بي وزني مفرط. در اتاق باز شد و مادر با يك پيت نفت كه به سختي آن را حمل مي كرد، به درون آمد. روشني كم نور تكچراغ سقف و سردي هوا، اتاق را جلوه ي غم انگيزي مي بخشيد. پسرش هم كه در اين سرما با لباس بيرون و بدون يك روانداز، گوشه اي به خواب رفته بود، صحنه را تاثر برانگيزتر مي كرد. چهره ي تنها پسرش در خواب، رضامندي و معصوميت كودكانه اي داشت كه باعث شد اندكي از دلخوري اخيرش نسبت به او كاسته شود و به فرزند خود مهري آميخته با دلسوزي حس كند... لحاف كهنه اي آورد و آهسته بر روي او كشيد و در حالي كه در دل بر بخت بد خود نفرين مي كرد، با پيت خالي نفت از اتاق بيرون رفت. لحظاتي بعد ناگهان پسرك نيمه مدهوش، داغ و از خود بي خبر برخاسته و به سوي پنجره دويد. سرش را بيرون گرفت و تمام محتويات معده را در كوچه ي تاريك خالي كرد. سوز سردي به صورتش خورد و سبكي لذتبخشي به درونش نفوذ كرد. در حاليكه دو قطره اشك حاصل از فشاري كه به معده وارد شده بود در گوشه ي چشمانش مي درخشيد، با خود فكر كرد:« اَه.. هنوزمعده ام به آن عادت نكرده!»
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30336< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي